قصیده واره ی اسفند از مرتضي اميري اسفندقه:
از راه فراز آمده با هلهله اسفند وقت است که از نو بسرایم غزلی چند
در بارش خنیاگر باران بنشینم خالی شوم از دغدغه و حیله و ترفند
بیخویش-رها باشم از این کنج نفسگیر با رقص-برون آیم ازین خانه دربند
اسفند فراز آمده تا مشعلی از شعر در سینه ی افسرده ام از نو بفروزند
تا چند توان خورد ز هرحادثه رودست؟ تا چند توان بود به هر فاجعه پابند؟
اسفند خبر میدهد از رویش نوروز از رویش نوروز خبر میدهد اسفند
اسفند مگو سایه کش فصل بهار است این تهمت بیهوده به این باکره مپسند
اسفند بهاریست در آغوش زمستان چون آتش پنهان شده در جان دماوند
آیینه فرومی چکد از ابر در این ماه میروید از آغوش زمین پونه ی پیوند
اسفند دل انگیزترین حادثه ی سال اسفند طربناک ترین ماه خداوند
اسفند مرا عیدی و اسفند مرا عید اسفند مرا شربت و اسفند مرا قند
اسفند فریباست مبادا بخورد چشم تا چشم بدش کور شود-دود کن اسفند
اسفند مرا میدهد از خویش رهایی اسفند رها میکندم از زن و فرزند
این ماه مرا وعده نباید به کسی داد این ماه ندارم خبر از چون و چه و چند
این ماه ندارم هنر توبه و پرهیز این ماه ندارد اثری در دل من پند
از نغمه ی خیام نشابور پر از شور با زمزمه ی خواجه ی شیراز،سرم بند
این ماه من و سیر در آفاق طبیعت این ماه من و من ، من و آزادی و لبخند
این ماه چه ماهیست که شفافم و روشن؟ این ماه چه ماهیست که خوشحالم و خرسند؟
گفتند که دوران قصیده سپری شد ما را خبری نیست از این قصه که گفتند
ما حوصله ی توبه از این شیوه نداریم ما دل نتوانیم از این زمزمه برکند
من که از این شعر خیلی خوشم میاد و امیدوارم که مورد پسند شما نیز قرار گرفته باشد.